۱۳۹۳/۹/۳۰

ماه عسل

نیمه شب رسیدند. یکی پنجاه ساله با ریش و کت و شلوار و تسبیح، شبیه مدیران میانی جمهوری اسلامی. دیگری چهل ساله و اصلاح کرده و طاس، با لب‌های سیاه شده از سیگار.
این دومی راننده اولی بود و همان اول شروع کرد درباره‌ی مکان اتاق با مسئول مربوطه چانه زدن. اتاقها را موسسه گرفته بود و اتاق دیگری هم که دوتخته باشد خالی نبود. اتاق موجود پنجره رو به خیابان داشت و راننده میگفت پنجره رو به خیابان «بدخوابش میکنه». ضمیر بدخوابی بر میگشت به مدیر میانی. خود مدیر حرف نمیزد. میگذاشت راننده برایش چانه بزند. بعد به من که توی لابی نشسته بودم نگاه کرد. راننده را میگویم. گفت «خودش که به فکر خودش نیست.»
 من هنوز منطق واقعه را نمیفهمیدم. بالاخره یک سه تخته گرفتند سمت حیاط. تلفنها را راننده زد. نیمه شب معلوم نیست کدام بدبختی را از خواب بیدار کرد تا با مسئول مربوطه حرف بزند. بعد هم چمدانها را برداشت و مدیر هم دنبالش راه افتاد.
وقت صبحانه سرآسیمه آمد پایین:
 «دکترو ندیدید؟»
دکتر؟
«اره. دکترو ندیدید؟»
کدوم دکتر؟
«دکتر غفاری»
نمیشناسم
«ائه. چدور نمیشناسیندش؟»
(نگفته بودم هر دو اهل اصفهان بودند؟ بله خب نگفته بودم. بهرحال هر دو اهل اصفهان بودند. راننده لهجه داشت. دکتر یا همان مدیر هم تاحالا حرف نزده بود برایم ببینم لهجه دارد یا نه)
گفتم نمیشناسم. ولی اگر منظورش آقایی است که نیمه شب همراهش بوده حدود یک ربع پیش رفته است.
«چیزی‌م خوردش؟»
نمیدونم نگاه نکردم.
«نه میخوام بدونم چایی خالی خورد یا نون و اینام خوردش»
نمیدونم والله.
«چقد طول کشید خوردن‌ش؟»
یک طوری نگاهش کردم یعنی دارد از حد می‌گذراند. کلافه بلند شد رفت ایستاد کنار پنجره و موبایلش را در آورد و زنگ زد به دکتر (بنابر تمامی قراین خود دکترپشت خط بود)
«نخیر. پرسیدم. گفتن هیچی نخوردی(کماکان اصفهانی بخوانید)...برو خودتی...حالام من فقط میخوام فشارت بیفته دوباره.»
بقیه اش را گوش نکردم. حرفهایش که تمام شد آمد نشست روبروی من.
«تا شب هیچی نمیخوره. اخلاقشه. زبونم که نداره روش نمیاد هیچی بگه. خدا بخیر بگذرونه.»
گفتم توی سمینار ناهار میدن.
«مگه نمیدونم. ناهار میدن ولی دکتر عارش میاد وایسه صف. میگیره یه گوشه میشینه. منم که راه نمیدن. ای خدا از دست‌ش.»
مثل همسران نگران حرف میزد. حق هم داشت. شب که دکتر رنگ پریده و خسته برگشت توی لابی نشسته بود. کیفش را گرفت. بدون اینکه به هم دست بزنند تکیه دادند بهم (اینطوری که بازوی چپ یکی می‌چسبد به بازوی راست آن یکی) و از پله‌ها رفتند بالا.

۱۳۹۳/۹/۲۰

صداقت، سینه‌سوختگی و تشویق حضار

اخبارگویی که هر روز اخبار کلیشه‌ای را به خورد مخاطبانش می‌دهد یک شب می‌زند زیر میز بازی. شروع می‌کند بد و بیراه گفتن به سیاست‌های دولت، سیلی زدن به رخوت مردم و تشویق همگان به بلند فریاد زدن. خل بازی مجری اخبار، گردانندگان شبکه را نگران می‌کند و اخراجش می‌کنند. اما بعد معلوم می‌شود این خل‌بازی آمار بینندگان را افزایش داده. بقیه‌ش را می‌توانید حدس بزنید. هر شب طرف می‌آید به همه بد و بیراه می‌گوید و ملت هم بعنوان بخشی از نمایش کلی تلویزیون تماشایش می‌کنند. تا اینکه عاقبت این نمایش سینه‌سوختگی هم خسته کننده می‌شود. این بخشی از داستان فیلم شبکه است.
چرا مجری تلویزیون به بخشی از نمایش تبدیل می‌شود؟ چرا علی‌رغم انتخاب تندترین لحن باز هم نمی‌تواند بازی را بهم بزند؟ چون هیچ نمایشی را نمی‌توان با ایفای نقش منفی در آن بهم ریخت. نقش منفی لازمه‌ی نمایش است و گاهی اصلا دلیل اصلی جذابیت آن. این مشکلی است که دست کم یک قرن است همه‌ی جنبش‌های ضد هنر به نحوی با آن سروکار داشته‌اند. دادائیستهایی که می‌خواستند به نمایش شرم‌آور تاریخ هنر و موزه‌ها در هدایت زیباشناختی توده خاتمه دهند امروز پای ثابت تمام کتابهای تاریخ هنر هستند. 

یکی از آخرین نمونه‌های ایفای نقش منفی در درام ایدئولوژی اینجا است:
+
موضوع این است که خطر اصلی برای اباذری یا هر کس که می‌خواهد یک تنه و به اتکای وجدان و سینه‌ی سوخته‌ش به جنگ ایدئولوژی برود زندان و شکنجه و اخراج نیست. خطر اصلی این است که به بخشی از ساختار چیزی تبدیل بشود که قرار است نقدش کند. در واقع این که یک مرد جان به لب رسیده که سیاست برایش تبدیل به عرصه رستگاری شخصی شده و با خودش قرار گذشته تحت هیچ شرایطی به کرگدن تبدیل نشود، بپرد وسط میدان و برون‌ریزی کند به خودی خود کافی نیست.  آدم خودش را تخلیه می‌کند. بیرون می‌ریزد. مسائل را با هم قاطی می‌کند و چون به نظر عصبانی می‌رسد، چون دلش خنک می‌شود فکر می‌کند کاری انجام داده است. بله قطعا کاری بوده. اما نه آنچنان موثر و نه آنچنان در راستای هدف.  این برون‌ریزی‌ها هرچه باشد کنش رادیکال نیست. ایفای نقش منفی در نمایشی است که از پیش ترتیب داده شده است.

 اگر یک نمایش را با ایفای نقش منفی در آن نمی‌توان نفی یا نقد کرد پس راه دیگری باید پیدا کرد. اباذری و کسانی که دلشان خنک شده مرتکب همان کاری می‌شوند که طرفداران پاشایی را بخاطرش سرزنش می‌کنند. انتخاب آسان. وا دادن.
 بین کسی که از شر پیچیدگی‌های جهان به یک موسیقی ساده و یک آیکون حاضرآماده‌ی نسلی پناه می‌برد و کسی که فکر می‌کند با بهم ریختن کافه می‌تواند بر این رخوت غلبه کند تفاوتی نیست. هر دو کاری انجام می‌دهند که برایشان تعریف شده. نقاب حاضرآماده‌ی مرد جان به لب رسیده را اباذری بر می‌دارد و نقاب حاضر آماده‌ی نسل خسته از نخبه‌گرایی و طرفدار احساس را دانشجویی که مثلا دارد نقدش می‌کند. اباذری به درستی می‌گوید شما انتخاب نمی‌کنید. گمان می‌کنید که انتخاب میکنید. این را می‌توان با همین شدت و حدت به خودش گفت. شما انتخاب نمی‌کنید. انتخاب می‌شوید که در این تعزیه شمرخوانی کنید. و چه کسی است که نداند تعزیه به اندازه‌ی امام حسین به شمر احتیاج دارد. 

اباذری چهار پنج بار می‌گوید "موضوع ساده است" کسی که اینهمه تکرار می‌کند موضوع ساده است خودش بهتر از هر کسی می‌داند موضوع ساده نیست. اگر ساده بود با یک بار گفتنش حل می‌شد. خیر موضوع ساده نیست. اباذری انتخاب کرده‌اید که کار ساده را انتخاب کند و حالا باید هزینه‌اش را بدهد.
هزینه‌ش؟ تبدیل شدن به یک آجر دیگر در این دیواری که می‌توانیم اسمش را بگذاریم سیاست‌زدایی
به نظر من دردناک‌ترین و البته هشداردهنده‌ترین لحظه برای اباذری لحظه‌ای است که تشویقش می‌کنند. اگر آنقدر عصبانی نبود. اگر تصمیم نگرفته بود که دل به دریابزند و آتش درونش را گواه حقانیت بگیرد، باید با شنیدن صدای اولین دستهایی که به نشانه‌ی تشویق بهم می‌خورند ازسالن فرار می‌کرد.

پ.ن: دیدن فیلم شبکه تجویز من است برای هر کسی که فکر می‌کنند صداقت و سینه‌سوختگی برای مقابله با تسلط ایدئولوژی کافی است.